1
مزن شانه به زلف پرشــكن را
مپوش ازسنبل ترياســمن را
دل فايز وطن دارد درآن زلف
مكن دور ازوطن اهل وطن را
2
عجب دارم ازآن زلف چليپا
كه دارد صدهزاران دل درآن جا
بت فايز مزن شانه برآن زلف
مكن ويرانه خود آن آشـيان ها
3
بهارآمد گلستان شد مطــــرا
شدند ازنوعنادل مست وشیــدا
جواني كاش فايــز بد چوگلشن
كه هرساله شدي سرسبزوخضـرا
4
بتا آهسته تربردارپــــا را
ازاين دام بلا بردار مـــارا
سراغ نيمه جان داري زفايز
بيا بستان سرمنت خدا را
5
اگر خواهي بسوزاني جهان را
رخي بنما بيفشان گيسوان را
بت فايز اشارت كن به ابروت
بكش تيغ وبكش پيروجوان را
6
به رخ جاداده اي زلف سيه را
بكام عقرب افكندي تومه را
كه ديده عقرب جراره فايــز
زند پهلو به ماه چهـارده را
7
بدست آن بت طاووس زيبــا
ميان عاشقان شد فتنه برپا
دل فايز هميشه درهراس است
كه ماكشته شويم ويار رسوا
8
به زير پرده آن روي دل آرا
بود چون شمع درفانوس پيدا
دل فايز چوپروانه به دورش
مدامش سوختن باشد تمنـا
9
بگوآن قاصدنيكو لقــارا
ببر بردوستان پيغام مـارا
همان ساعت كه ديدي يارفايز
بخاطر آوري اين بينوا را
نظرات شما عزیزان: